زن جلوي آيينه ايستاد و آه كشيد.
يك لكه ي كوچك ابر، ذهن آيينه را مشوش كرد.
شانه ي كوچك طلايي رنگ را برداشت
و موهايي را كه از قيد سنجاقها رها كرده بود آراست.
موهاي شلال و پر كلاغي ريخت روي شانه اش.
از داخل آيينه مي توانست تا دورها را ببيند.
اما، آسمانخراشي كه پنجره هايي به شكل قلب داشت از بين همه ي تصاوير به هم فشرده، بيشترين جذابيت را برايش داشت. لبخندي زد. لكه ابر بخار شد. صداي زنگ تلفن سكوت را شكست. دست روي قلبش گذاشت و موجي از درد را راند. دمپايي هاي قرمز رنگش را پوشيد و به طرف ميز تلفن دويد. بر لبه صندلي، كنار ميز نشست و گوشي را برداشت.
بقيه در ادامه مطلب
ادامه مطلب |